دفترچه خاطرات حافظ
خنده ای کرد و پس از یک ربع نصیحت و تأیید عرایض دلسوزانه بنده رفت بیرون. حال که دوباره با جوان تنها شدیم دیدم که وی دیوان را برداشت و با بغضی فروخرده گفت: "چرا همه تون فکر میکنید که مشکل من مواده؟ تو چرا یادت رفته حافظ؟" وقتی دیوان را باز کرد و فالی که پیش از هجرتش به مرکز ترک اعتیاد، گرفته بود را درآورد؛ قضیه به یادم آمد:
مرا میبینی هر دم زیادت میکنی دردم .....تورا میبینم و میلم زیادت میشود هردم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سرداری..... به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
بدینسان بود که فهمیدم که این جوان همو جوان عاشق است که به سبب اعتیادش معشوقش، وی را جواب کرده بود. اشک همی ریخت و همی گفت: " من ترک کردم. اما چکار کنم که باور نمیکنه"
با اشکی گلگون دیوان را دیگربار باز گرداند که فالی مناسب حالش به او بدهم:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر..... باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
دی در گـذار بود و نـظرسوی ما نکرد..... بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمـر
فالی نبود که عاقبت امر را برملا سازد لکن فراوان به او آمد. او نیزغزل را همی خواند و همی زار زد.
یک شنبه
پدری بود که با زن و دردانه دخترش شیرین دورهم نشسته بودند، فال گرفت. نیت ظاهری اش عاقبت به خیری دخترش میبود لکن درپس این نیت میخواست که دخترش را خطاب دهد زیرا که وی دختری بود بیباک و بی حیا که در خیابانها میخرامد و با بیگانگان طریق همصحبتی ودلبری میگذارد. دیوان را برداشت چشمانش را برهم نهاد و با زور زدنِ زیاد نیت کرد که" حافظ تو به این بچه یک چیزی بگو من که زبونم مو دراورد و هیچی به هیچی." ما هم گفتیم:
زلف بر باد مـــــــده تا مدهی بربادم..... ناز بنیاد مـــــــکن تا نکنی بنیادم
شهره شهر مشو تا منهم سر در کوه .....شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشـم .....غم اغیار مخور تا نکنی ناشــادم
دختر نیز که همیشه برای حملات پدرش ضد حمله ای در آستین داشت. خندید ودیوان را به دست گرفت و گشت دنبال شعری که از قبل آماده نموده بود برای اینچنین مجلسی:
عیب رندانمکن ای زاهدپاکیزه سرشت ..... که گناه دگران برتو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش ..... هر کسی آن درود عاقبت کارکه کشت
پدر که چونان بقیه ایام کم آورده بود نگاهی از سر یأس به دیوان انداخت. ذهنش خالی از هر جوابی بود. دیوان را از دخترش گرفت و دوباره فال گرفت و بلند خواند:
روشن ازپرتوی رویت نظری نیست که نیست ..... منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست
خاک درت را که گفت اشارتی به در کرد که یعنی چشممان خشک شد و خاستگاری نیامد. و با صدای بلندتر بقیه اش رو خوند:
ناظر روی تو صاحـب نظراننــد ولی .......... سرگیسوی تودرهیچ سری نیسکه نیست
غیرازین نکته که حافظ زتوناخوشنودست .....در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
پدر با لبخندی ملیح ادامه دادکه: خلاصه دخترم به جای این کارا به فکر شوَر باش که هیچ خاستگاری نداری، البته به غیر از معتادا!
دوشنبه:
...ادامه دارد